
چگونه میتوانیم از علم آیندهپژوهی، برای ساختن آینده خود استفاده کنیم؟
این داستانِ تاثیرگذار را خانم شهناز رستم شیرازی، دانشآموخته رشته «آموزش و پرورش کودکانِ با نیازهای ویژه»، معلم بازنشسته آموزش و پرورش شهر اصفهان، برای «پردیس توسعه انسانی» نوشته است.
آموزش و یادگیری مخصوص انسانهای دارای تواناییهای عادی ذهنی نیست، بلکه همه انسانها، در طول زندگی، نیازمند سفر به مقصدِ رشدِ مستمر هستند. در این سفر، هر انسانی به عنوان فراگیر، نیازمند مراقب، مربی، و معلمی است که دست او را بگیرد تا با کمترین دشواری و با بیشترین احتمالِ موفقیت، به سوی مقصد پیش برود. همه معلمان، در همه دنیا، برای این ماموریت آموزش دیدهاند تا از یادگیری و رشد انسان مراقبت کنند. اگر تصور کنیم که معلم را از دنیای ما بگیرند، تصور یک جهانِ سراسر وحشیگری و وحشت، به هیچ وجه دور از انتظار نیست.
در میان معلمان اما، آنچه معلمان مدارسِ کودکانِ خاص انجام میدهند یکی از سنگین و دشوارترین کارها و مسئولیتهایی است که ممکن است در این دنیا، به عهده انسانی گذاشته شده باشد. معلم کودکان عادی، اغلب مسئولِ «آموزش دادن» به دانشآموز در کلاس است. معلم مدارس کودکان با نیازهای ویژه، سه وظیفۀ سنگینِ «مراقبت»، «تربیت»، و «آموزش دادنِ» کودکان خاص را بر عهده دارد. در قبال چنین سطح معنیداری از تفاوت در کار و مسئولیت، این معلمان، به نسبتِ دشواریِ وظایف و مسئولیتهایشان، نیازمند توجه، پشتیبانی، و آزادی عملِ خاص هم هستند. در قید کردنِ آنان، با قواعد و ضوابطِ دست و پا گیر، تصمیمی است که نه فقط به کار و انجام وظیفه این نیروهای انسانیِ اثرگذار کمک موثری نمیکند که بر انگیزه آنان اثر معکوس میگذارد. منابع علمی تاکید دارند که یکی از وظایف مدیریتی، «نظارت» بر روندها، فرایندها، و فعالیتها است تا از طریقِ آن بتوان مسایل و خطاهای احتمالی را شناسایی و به روشی آموزش دهنده، برای بهبود آن اقدام کرد. اشتباه گرفتن نظارت با «بازرسی»، یکی از ابتداییترین اشتباهاتی است که ممکن است در هر سازمانی رخ دهد. در شرح روان و زیبایِ قلم نویسندۀ این مقاله، از خودمان سوال میکنیم که در دنیای پیچیده و سختِ یک روزِ مدرسۀ کودکان با نیازهای ویژه، جایگاه و نقشِ گروه بازرسی، چه تاثیری بر کیفیت عملکرد مدرسه، مدیر، و معلم داشته است؟
از زمان روی دادنِ آنچه در این مقاله بیان شده است سالها میگذرد، حالا فرزاد، علی، رحیم، و حمید، مردان بزرگی شدهاند، اما با خواندن این داستان، بیش از همه دوست داریم بدانیم آیا فربد در زندگی واقعیِ خود، همچنان، مخروط را «کله قند» خطاب میکند؟
آخر سال تحصیلی۶۶-۶۷ و موقع امتحانات بود. مدتها منتظر گروه بازدیدکنندهای از وزارت آموزش و پرورش بودیم. تا آنوقت چندبار مانور بازرسی، در کلاسها انجام شده بود. دفترهای طرح درس و پیشرفت تحصیلی؛ طرح تشویق؛ وسایل کمک آموزشی؛ و سایر موردهای مشابه چندین بار توسط مدیر، چک شده بود.
چون آن روز، واقعا بازدید داشتیم، آقای مدیر، برای چندمین بار به معلمها سفارش کرد: “برای جلب توجه و تخصیص منابع مالی و پشتیبانی بیشتر به مدرسه، تلاش کنید تا نظم و قانونمندیِ مدرسه، نظر هیئت بازدید کننده را جلب کند“.
من در آن سال، معلم کلاس سوم ابتدایی پسران کمتوانِ ذهنی در ردۀ سنی 10 تا 17 سال بودم، پس از توزیع برگههای امتحان ریاضی، از دانشآموزانام خواهش کردم که فقط آن روز، بدون صحبت شروع به کار کنند، در حال پاک کردن تخته سیاه بودم که فرزاد با صدایی که به تازگی دورگه شده بود، گفت:
_ خانم ما دیروز عصر رفتیم تو خیابون!
_آفرین! همین دیروز که قرار بود خودتون را برای امتحان آماده کنید!
_ درسمون رو که همون اول خونده بودیم! خانم اونوقت دوتا پسرایی که تو سلمونی کار میکنن منو بردن توی مغازه … اول یه فیلم چیز نشونم دادن بعد …
تا من متوجه وخامت موضوع بشم نصف داستان را با جزییات گفته بود! به طرفاش، به سمتِ نیمکت آخرِ کلاس دویدم. گفتم:
_ خب… بسه! بقیهاش را بعد بگو.
در حالیکه دستام ناخودآگاه به سمت قلبام رفته بود تا در همان قفسه سینه نگهاش دارم، به بچهها نگاه کردم. برای اولین بار از این خوشحال شدم که بچههای من، هیچ نفهمیدهاند. البته فقط حسن، که روی همان نیمکت فرزاد مینشست، با نیشخندی، به تناوب به من و فرزاد نگاه میکرد. خشکام زده بود: با بغض و خشم، و مستاصل، کنار فرزاد ایستاده بودم. در همین حال، صدای گروه بازدید کننده از کریدور مدرسه به گوشام رسید! این نشان میداد که آنها رسیدهاند و در حال بازرسی از مدرسهاند. با درماندگی گفتم:
_همگی بنویسید. [و با اشاره به فرزاد و حسن:] شما هم! … بعداً با هم حرف میزنیم!
بالای سر فرزاد ایستادم، دستام را روی شانهاش گذاشتم و آهسته گفتم:
_ حالا موقعیت مناسب نیست. بعد از امتحان، پیشِ آقای مدیر همه چیز را بگو،حتما رسیدگی خواهد شد.
فرزاد سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
_ آخه درد دارم!
آمدم چیزی بگویم که حسن با بیحوصلگی، مشت ملایمی به بازوی فرزاد زد و گفت:
_ مگه نمیشنوی؟ … خانم میگه فعلاً خفه.
به خودم گفتم: خدای من، حرف و رفتارِ من واقعا این معنی را داشته؟ در حالی که داشتم به حسن میگفتم: “نه! من چنین حرفی نزدم“… صدای آهِ بلندِ علی را شنیدم.
علی در نیمکتِ جلوی فرزاد مینشست. نوعی صرعِ مقاوم به دارو داشت. چند ثانیه قبل از شروع میفهمید که حملۀ تشنج شروع شده و اگر در کلاس بود با آهِ بلند کشیدن، به من خبر میداد. میدانستم که علی در حال حملۀ تشنج به زمین نمیافتد، ولی برای احتیاط باید سرش را محکم بگیرم تا به جایی برخورد نکند. کنار او ایستادم: مثل همیشه در حالیکه روی نیکمت نشسته بود من را محکم بغل کرد و نزدیک سی ثانیه در آغوش من با تکانهای شدید لرزید و لرزید، نالید و داد کشید. این وضعیت و این صداها برای بچههای کلاس یک اتفاق عادی بود! من هم روند کار را میدانستم، چون هفتهای چند بار این اتفاق برای علی میافتاد. تقریبا در یکی دو دقیقه همه چیز ظاهرا تمام میشد. البته تمام که نه، اضطراب و تاثیر فشار روانی ناشی از آن، تا مدتی، در جوّ کلاس باقی میماند. شاید این تپشهای غیرعادیِ قلب من در این سالها، یادگار آن روزهای مدرسه است.
هر بار، بعد از اینکه علی هوشیار میشد، ابتدا شدت تشنجاش را اعلام میکرد. مثلا:” آخ … امروز سخت بود“! و بعد، با خجالت سعی میکرد آب دهاناش را از روی مقنعه و مانتوی من پاک کند. من نه میتوانستم و نه میخواستم به او بگویم که دیگر پانزده ساله است و دارد بالغ میشود و با من نامحرم! ولی امروز اولویت علی، دانش آموز وسواسی من، پاک کردن ورقه امتحان از آب دهاناش بود. گفتم:
_ اشکال نداره علی جان…
و با دستمال ورقهاش را پاک کردم. همینطور که ورقه علی و بعد جلوی مانتو خودم را پاک میکردم، چشمام به برگۀ ریاضی فربد، برای معرفی تصویر «مخروط» افتاد. با وجود تکرار و تمرین فراوانمان، او نوشته بود: «کله قند»! دستاش را گرفتم و گذاشتم زیر تصویر مخروط و گفتم:
_ این کله قنده؟ روی دیوار که تصویر و اسم مخروط هست چرا به خودت زحمت نمیدی نگاه کنی؟
و منتظر ماندم که به پوسترِ رویِ دیوار نگاه کند؛ که نکرد! در فضای این گفتگو، علی که تازه به هوش آمده بود گفت:
_ خانم، رحیم را ببینید!
از ابتکارات جدید رحیم، این کودک مبتلا به سندروم داونِ من این بود که انگشتاش را با آب دهاناش خیس میکرد و آنقدر روی کاغذ دفترش میمالید که سوراخ میشد! برای من این اثر انگشت مشکلی نداشت، ولی آن روز، بازرسها، برای بازدید از کلاسها و از جمله کلاسِ من، در مدرسه بودند.
با تشر انگشتاش را از روی برگه برداشتم و گفتم:
_ بنویس.
رحیم در مورد خودش با ضمیر و فعل سوم شخص غایب حرف میزد. با عصبانیت گفت:
_ صدبار به این پسره رحیم گفتم ورقهات را کثیف نکن…
برگشتم طرف فربد که از نظر درسی از همه ضعیفتر بود. تذکرِ من هیچ اثری نداشت: مبهوت به ورقهاش خیره مانده بود. گونهاش را نوازش کردم، دستاش را گذاشتم روی سوال بعد و گفتم:
_ ادامه بده.
به خودم گفتم: خب ،چه اشکالی داره؟ در دنیای فربد، این تصویر فقط کله قنده… و چه خوب که تشخیص داده مخروط، شبیهِ کله قنده، ولی از نظرِ بازرسها این یک اشکال به حساب میآد. همینطور که مراقب فرزاد بودم که ظاهرا مشغول کار بود، رفتم آخرِ کلاس، کنار نیمکت علیرضا ایستادم. بهطور اتفاقی، چشمام به وسیله فلزیِ بزرگی، در کشوی میز علیرضا افتاد و ناخودآگاه فریاد کشیدم:
_ ای وای… چاقوی به این بزرگی! این از کجا اومده علیرضا؟
به جای علیرضا، صدای حمید را شنیدم که گفت:
_ خانم، … خانم اجازه؟
پس از چند ثانیه، علیرضا قهقهه زد و مرا به همان آدم نامریی نشان داد که ظاهراً همیشه دور و برِ او توی کلاس بود و خطاب به آن مرد گفت:
_ خانم را ببین!
او آنقدر واقعی با این مردِ نامریی حرف میزد که من اغلب مسیر نگاهاش را دنبال میکردم! بعد به من رو کرد و گفت:
_ این که چاقو نیست؛ قمه است! همونی که گفتم برادرم از دست پلیس قایم کرد. آوردم شما ببینید!
گفتم:
_ خیلی بیفکری کردی، آخه چرا من بخوام این را ببینم؟
چاقو را برداشتم و با عجله به طرف کمد رفتم و با خودم گفتم:
_ اینو اگه بازرسها ببینند، مدیرِ بیچارهمان چه جوری باید توضیح بده؟
بلافاصله به طرف حمید، که چند دقیقه پیش از من اجازه گرفته بود رفتم و پرسیدم؟
_ بله؟
سرش زیر و گویا خجالت زده بود. به شلوارش اشاره کرد و با لکنت گفت:
_ ا… ا… اجازه گرفتم، اما شما ن… ن… نگام نکردین…
من تازه متوجه مایع روان زیر پایم شدم: حمید نتوانسته بود، ادرارِ خودش را کنترل کند!
زنگ تفریح شد. حمید را سپردم به خدمتکار مدرسه تا شلوارش را عوض کند، منتظر شدم. دست فرزاد توی دستم بود. به خودم میگفتم: “خدا مرا ببخشد“. با کمی انزجار مثل تمامی کسانی که مورد هتک حرمت قرار گرفتهاند ولی در آن ذهنیتهای بسته، انگار که محکوماند… در حالی که تیزی چاقو … نه ببخشید؛ تیزیِ قمۀ علیرضا هم از کیفام بیرون زده بود، وارد دفتر شدم؛ بازدید تمام شده بود و خوشبختانه گروه بازرسی بدون اینکه به کلاس من آمده باشند، مدرسه را ترک کرده بودند. همکارم از مدیر پرسید:
_ خب … چه خبر؟ نتیجه بازرسی چه شد؟
مدیرمان با زهرخندی بر لب گفت:
_ هیچی. میگن معلمای شما عشق میکنن با هشت-نُه تا شاگرد توی کلاسا!
4 دیدگاه
کمتر دیده یا شنیده ایم که از دشواری کار معلمان و مدیران مدارس کودکان خاص صحبت شود یا آنها به طور ویژه مورد توجه قرار بگیرند. داستان به خوبی و روشنی فضای یک جلسه کلاس درس معلم این مدارس را به تصویر کشیده بود. درس مدیریتی که از آن گرفته شد نیز به ظریف و زیباترین وجه بیان شد. دست مریزاد.
بسیار درست میفرمایید، سپاس از شما و نظرات خوبتان
بسیار عالی… لذت بردم از خواندن چنین مقاله خوب، تاثیرگذار و تاملبرانگیزی.. بعد از بیان چنین سختیهایی، انتهای مقاله با جمله تعجببرانگیزی به پایان رسید که بسیار ناراحتکننده بود… ممنون از شما. لطفا باز هم از این نوع داستانها و روایتها منتشر بفرمایید.
سپاسگزاریم از شما و دقت و توجه خوبتون در خوانش مقالات پردیس.